یوحنای دیوانه
یوحنای دیوانه
درروزهای تابستان یوحنا هربامداد به سوی صحرا راه می افتاد ، گاوها و گوساله هایش رابه پیش می راند، خیش رابرشانه هایش می گذاشت و می بُرد ، به آواز سارها و صدای خش خش برگ های شاخه ها گوش می داد . ودرنیم روزبه نزدیکی جوی آب پرشتاب درمیان زمین های پست آن صحرای سرسبزمی آمد وراهْ نانش رامی خورد ومانده های نان را برروی علف ها برای گنجشکان به جا می گذاشت . وشب هنگام چون غروب ، روشنایی های اندک مانده در آسمان را می گرفت ، به خانه ی کوچک ِ مشرف برروستاها وکشتزارها درشمال لبنان برمی گشت ، وکنارپدرومادرپیرش ، آرام می نشست و به سخنانشان که پرازافسانه های گذشتگان بود تا آنجا گوش می دادکه احساس می کرد چُرت و آرامش همزمان به سراغ اوآمده اند .
ودرروزهای زمستان به دیوارنزدیک بخاری پشت می داد تا خودراگرم کند ، به زوزه ی بادها و ناله ی عناصر[1] گوش می داد ، به چگونگی پی در پی درآمدن فصل ها می اندیشید ، ازدریچه ی کوچک خانه به دشت های پوشیده از برف ودرختان تهی ازبرگ می نگریست ؛ انگار آن درختان ، فقیرانی هستند که در بیرون از اتاق، میان پنجه های سرمای سخت و بادهای تند رها شده اند .
ودرشب های دراززمستان، بیدارمی مانْد ، تا پدرش به خواب رود ؛ آن گاه گنجه ی چوبی را می گشود وکتــــــاب «عهد جدید» [2] را بیرون می آورد ، ودرزیرپرتوچراغی کم سو، آن را می خوانْد ، ودراین میان هرازچند گاهی هوشیارانه به پدرخفته اش که وی را ازخواندن آن کتاب منع کرده بود ، نگاه می کرد . زیرا کشیشان ، ساده دلان را ازدست یافتن بررازهای آموزه های مسیح بازمی داشتند و اگر به این کار دست می زدند ، آنان را ازبرخورداری از نعمت های کلیسا بی نصیب می گذاشتند .
یوحنا ، جوانی اش را میان صحرای پراز نیکی ها و شگفتی ها و کتاب سرشار از روشنایی و حقیقت مسیح اینچنین ِگذراند . بسیارخاموش وپراندیشه بود ، به سخنان پدرومادرش گوش می داد وحرفی نمی زد ، وباهمسالان جوان خود دیدارمی کرد وبا آنان نشت وبرخاست داشت، لیکن خاموش بود وحرفی نمی زد ؛ وبه دوردست همان جایی که سرخی آسمان با کبودی آن باهم برخورد می کرد ، می نگریست . اگر به کلیسا می رفت ، افسرده برمی گشت ، چون آموزه هایی را که از بالای منبرها و مذبح ها می شنید ، جزآن چیزی بودند که اوآن ها را درانجیل می خوانْد ، وزندگی ایمان آوردگان به آیین مسیح در مقایسه با زندگی بزرگانشان جزآن زندگی زیبایی بود که مسیح ناصری در باره اش سخن گفته بود .
بهارآمد وبرف هادرکشتزارها و دشت ها محو شدند ، و مانده های آن برف ها بربلندی های کوه ها آب گشتند ودر پیچ وخَم دشت ها درجوی های بیشمارروان شدند ، وازآن آب های روان ، رودخانه های پرآبی فراهم می شد که باغرشش درباره ی بیداری طبیعت سخن می گفت . درختان بادام و سیب شکوفه کردند و شاخه های سپیدار و بید ، برگ درآوردند . بر بالای تپه ها ، سبزه ها و شکوفه روییدند ، و یوحنا اززندگی درکناربخاری خسته شد و دانست که گوساله هایش از تنگی آغل به ستوه آمده اند ، و آرزوی رفتن به چراگاه های سرسبز رادرسردارند ، چون انبارهای کاه کاهش یافت و سبد های جو سوراخ شد . یوحنا آمد و آن ها را ازآخورشان جداکرد وپیشاپیش آن ها راه افتاد و کتاب « عهد جدید » را برای این که کسی نبیند ، زیرعبایش پنهان کرد ، تا این که به چمنزار هموار در بالادست صحرای نزدیک به چمنزارهای « دیر» [3] رسید ، دیری که چون بارویی باشکوه درمیان تپه ها برپا بود . گوساله هایش درحال چرای سبزه ها پراکنده شدند واوبا پشت دادن به سنگی بزرگ ، بر زمین نشست وگاهی به زیبایی هامون می نگریست و گاهی به نوشته های کتابش که درباره ی ملکوت آسمان سخن می گفت .
آن روزیکی ازروزهای پایانی ایام روزه داری بود ، ساکنان آن روستاها که از خوردن گوشت دست کشیده بودند ، چشم به راه مزد های شکیبایی خود درعید « فِصح »[4] بودند . لیکن یوحنا ، مانند همه ی دهقانان تهیدست ، میان روزهای روزه داری با دیگرروزها فرقی نمی گذاشت ، چون زندگی ، سراسر روزه داری طولانی بود ، و خوراکش هم هرگزازنان عجین شده با عرق جبین ومیوه ی خریداری شده با خون دل فراترنرفت ، پس دست کشیدن از گوشت ها و خوردنی های دلپذیر طبیعی بود . آنچه در ایام روزه داری دلش می خواست تنها غذای مادی نبود بلکه در شوق خوراک معنوی هم بود ، چون آن خواهش ها مصیبت « فرزند بشر» و پایان زندگی وی برروی زمین را به یاد می آورد.
گنجشکان با نغمه سرایی دورو بریوحنا پروبال می زدند ، و دسته های کبوتران ، با شتاب پروازمی کردند، وشکوفه ها به همراه نسیم انگارکه با پرتو های خورشید گرم می شد ند به این سووآن سومتمایل می شدند، و اوبا دقت زیاد کتابش را می خواند ، سپس سرش را بالامی گرفت وبه گنبد کلیساها درشهرها و روستاهای پراکنده بردوسوی دشت به دقت نگاه می کرد ، و به صدای ناقوس هایش گوش می داد . لذا چشمانش رامی بست وجانش بربال رویای نسل های گذشته به سوی اورشلیم باستانی روان می شد ودرپس گام های عیسای مسیح درخیابان ها قدم می زد وازعابران درباره اش سوال می کرد و آنان چنین پاسخش می دادند: اینجا بود که نابینایان رادرمان کرد و افلیج ها راروی پاهایشان بلند کرد . و درآنجا برایش تاجی ازخارساختند وبرسرش گذاشتند ، دراین ایوان می ایستاد وباجمعیت انبوه تمثیل گونه سخن می گفت . ودرآن کاخ ، دستانش را به ستون بستند . بررویش آب دهان انداختند و تازیانه اش زدند ، دراین خیابان ازلغزش های زن زناکار گذشت کرد ، وآن جا بود که زیربارسنگین صلیبی که بر دوش داشت ، بر زمین افتاد .
ساعتی گذشت و یوحنا به همراه خدای متجسِّد [5]، رنج می کشید ودرعین حال به خود می بالید .روزبالا آمد ووی ازجایش برخاست وبه دوروبرش نگریست لیکن گوساله هایش را ندید ، پس راه افتاد وبه هرگوشه ای روکرد وازناپدید شدن گوساله ها یش درآن چمنزارهای همواردرشگفت شد . چون به راه پرپیچ وخم میان چمنزارها که همچون کف دست پیچ وتاب داشت ، رسید ازدورمردی رابا پوشش سیاه رنگ ایستاده درمیان باغ دید، شتابان سوی اورفت ، چون به او نزدیک شد و دانست که وی یکی ازراهبان دیر است ، با پایین آوردن سرش ، به اودرود گفت و ازاوچنین پرسید : « ای پدر روحانی ! آیا گوساله هایی راکه دراین دشت درچرخ بودند، ندیدی؟!» راهب که خشمش را زورکی پوشیده می داشت به او نگاهی انداخت وبا نابکاری پاسخ داد : «چرا، دیدمشان، آن ها آن جا هستند ، بیا وببینشان » .
یوحنّا به دنبال راهب راه افتاد تا این که به « دیر» رسیدند ، ناگهان گوساله ها رابسته به طناب ها در آغلی بزرگ دید و راهبی آنان را پاسبانی می کرد و دردستش چوبدستی ای بلند بود که آن ها را چون می جنبیدند، تازیانه می زد . یوحنا کوشید که آن ها را بازکند وببرد ، لیکن راهب عبایش را گرفت و رو سوی ایوان« دیر » کرد وبا صدای بلند فریاد زد : « آن چوپان متخلف اینه ، دستگیرش کرده ام » .
کشیش ها وراهب ها که رییسشان پیشاپیش آن ها بود ازهر سوی دویدند . رییسشان ، به نرمی لباس و گرفتگی سیما ازبقیه ی دوستانش متمایزبود . آن ها به سان سربازان درپی شکار ، دور یوحنا را گرفتند ، یوحنا به رییس نگاهی انداخت و گفت : چه کردم که بزهکار شدم ، و چرا مرا دستگیر کردید ؟
رییس که تندخویی برچهره ی خشمگینش آشکارشده بود، با صدایی آزاردهنده چون سایش اره ها گفت : گوساله هایت کِشت دیرراچَرا کردند و شاخه های تاکش را شکستند ، ما تورا گرفتیم چون ، چوپان مسئول همه ی ویرانی هایی است که چهارپایانش ، به بارمی آورند .
یوحنا به نرمی جواب داد: آن ها چهارپا هستند وعقل ندارند ، ای پدرروحانی ! من فقیرم و جز نیروی بازو واین گوساله ها چیزی ندارم ، رهایم کن تا آن ها را پیش کنم و راه بیفتم و به شما قول می دهم که دیگر به این چمنزار ها نیایم .
رییس درحالی که کمی پیش آمد ، دستش را به سوی آسمان بالا برد وگفت : پروردگار ، ما را دراین جا گماشت و سرپرستی زمین های برگزیده اش : الیاس قدیس را به ما سپرد ، ما شب وروز با همه ی توانمان ازآن ها نگه داری می کنیم ، چون مقدسند ؛ آن سرمایه ها آتشی رامانند که هرکس راکه به آن ها نزدیک شود ، می سوزاند . اگرازپذیرفتن حساب و کتاب « دیر» خودداری کنی ، علف ها درشکم گوساله ها یت سَم هایی کشنده شوند . لیکن خودداری ورزیدن هم ممکن نیست ، چون ما چهار پایانت رادرآغل خودمان نگه می داریم تا تو آخرین دینی را که به گردن داری ، پرداخت نمایی .
رییس خواست برود ، لیکن یوحنا اورا متوقف کرد و با خواهش گفت : سرورم ! تورا به این روزهای پاک ومقدس که مسیح در آن رنج ها بُرد و مریم مقدس به خاطرغم هایش گریه ها کرد سوگند می دهم که رهایم کنی تا با گوساله هایم بروم . برمن، سخت دل نباش ! من بی چیزوتهیدستم ولی « دیر » ثروتمند وبزرگ است ، « دیر»یقینا سهل انگاری مرا برمن می بخشد و به پدر پیرم رحم می کند .
رییس به او رو کرد و با ریشخند گفت : نادان ! دیر، به اندازه ی ذره ای برتو نمی بخشد، بی چیز باشی یا دارا . مرا به مقدسات سوگند نده ، چون ما به رازهای نهفته درآن، آگاه تریم . اگرمی خواهی گوساله هایت را ازاین آغل ببری ، سه دینارطلاباید درازای ویرانی های پیش آمده درمحصولات « دیر» بپردازی .
یوحنا با صدایی بند آمده گفت : من حتی یک سکه پول سیاه [6] ندارم ، ای پدرروحانی! برمن دل بسوزان وبر نداریَم رحم آور .
رییس پس از آن که ریش پرپشتش را با انگشتانش شانه کرد، پاسخ داد : برووبخشی ازمزرعه ات را بفروش وبا سه دینارطلابازگرد .اگربی زمین ومزرعه برآسمان وارد شوی بهترازآن است که خشم الیاس بزرگ را با بهانه آوردن در برابر کلیسا به دست آوری ودرروزپسین به آتش سوزان درافتی ، آن جا که آتشش همیشگی است !
یوحنا لختی خاموش ماند ، برق درچشمانش افتاد و چهره اش شاد شد و علائم خواهش به نشانه های اراده بدل شد وباصدایی که معرفت واراده ی جوانی چاشنی آن شده بود ، گفت : آیا تهیدست ، مزرعه اش – جای نان درآوردن و زندگی اش – را بفروشد تا بهایش را به خزینه های انباشته ازنقره وطلای دیراضافه کند ؟ عدالت است که فقیربرفقرش افزوده گردد وتهیدست ازگرسنگی بمیرد تا الیاس قدیس گناهان چهار پایان گرسنه را ببخشد ؟
رییس درحالی که سرش را ازروی تکبرتکان داد ، گفت : مسیح چنین می فرماید : هرکس که دارایی داشته باشد ، به اوبیشترداده می شود وبردارایی اوافزوده می گردد ، وکسی که مالی نداشته باشد، اندک سرمایه ی اونیزازوی ستانده می شود .
یوحناچون این سخن راشنید ، خشمگین شد و خونش به جوش آمد و انگارکه زمین اززیرپاهایش برآمده باشد ، الف قامتش راست گردید ، پس انجیل راآن گونه که سرباز، شمشیرش رابرای دفاع ازنیام برمی کشد، ازجیبش درآورد و فریاد زد وگفت :
ای ریا کاران ! آموزه های این کتاب این گونه بازیچه دست خود می سازید ، این گونه مقدس ترین چیز زندگی را به خدمت خویش درمی آورید تا بدی ها را گسترش بخشید . وای برشما آن هنگامی که « فرزند بشر» باردیگر بیاید و دیرهای شما را ویران سازد و سنگ هایش رادراین بیابان اندازد و مذابح وعلائم وتندیس هایتان رابسوزاند ! وای برشما ازخون پاک مسیح واشک های پاک مادرش ، آن هنگام که به سیل بدل شود وشما را تا تهِ دوزخ بکشاند ! وای و هزاروای بر شما! ای فرمانبرداران بت های حرص و طمع، ای کسانی که با جامه های سیاه ، زشت کاری هایتان را پنهان می سازید ، ای تکان دهندگان لب ها در نمازدرحالی که دل هایتان چون سنگ های بزرگ ، سرد وبی روح است ، ای به رکوع روندگان با خواری دربرابرمذابح درحالی که جان هایتان نافرمان پروردگار است !
بانیرنگ مرابه این جای پرازگناه کشاندید وبه خاطرمشتی علف که خورشید آن را برای من وشما به یک اندازه می رویاند ، چون بزهکار دستگیرم کردید . وقتی که ازشمابانام مسیح ، بخشش خواستم وشما رابه روزهای غم واندوهش سوگند دادم ،؛ انگارکه به حماقت و نادانی سخن گفته باشم برمن پوزخند زدید .
بگیریدودراین کتاب بگردید و به من نشان دهید که چه هنگام مسیح بخشنده نبوده است ؟ واین تراژدی آسمانی رابخوانیدوبه من بگویید که کجا به غیرازمهربانی و بخشش سخن گفته است ؟ آیا دراندرزگویی اش بربالای کوه ، یا درآموزه هایش درمعبد دربرابرستم کاران برآن زن زناکاربیچاره ، یا برجُلجُله [7] هنگامی که بر بالای صلیب ، دستانش رابازکرد تاکل بشریت رادرآغوش گیرد ؟
ای سخت دلان ! به این شهرها و روستاهای فقیرنگاه کنید ، درخانه های آن آبادی ها ، بیماران برروی تخت ها ازدرد ورنج به خود می پیچند ، ودربازداشتگاه هایش روزگار بینوایان نابود می شود ، بردرهای ورودیش گدایان دست نیاز دراز می کنند ، درراه هایش غریبه ها می خوابند ، درگورستان هایش بیوه زنان و یتیمان مویه می کنند ، لیکن شما دراین جااز بی خیالی وبی تحرکی لذت می برید وازمیوه های باغ ها وشراب های تاکستان ها لذت می برید ، ازحتی یک بیمارعیادت نکردید ، اززندانی ای دلجویی نکردید ، گرسنه ای را سیرنکردید،غریبی راپناه ندادید ، غمگینی را تسلیت نگفتید ؛ کاش شما به آن چه داشتید ، بسنده می کردید و آن چه را که با فریب و نیرنگ از نیاکانمان به زور گرفتید ، قناعت می ورزیدید . شما چون افعی هایی که سرشان را بلند می کنند ، دستانتان را دراز می کنید و حاصل دسترنج بیوه زنان واندوخته ی دهقانان برای ایام پیری را با انواع حیله ها می ستانید .
یوحنا آرام شد تا نفَس هایش را تازه کند ، آن گاه سرش را با افتخار بلند کرد و به آرامی گفت : شما دراین جا بسیارید ومن تنها ، هرآنچه می خواهید با من بکنید ؛ گرگ ها ، میش را درتاریکی شب می درند لیکن آثارخونهایش برروی شن های بیابان به جا می ماند تا صبح فرارسد وخورشید بدمد .
یوحنا چنان با صلابت سخن گفت که حرکت را ازراهبان گرفت ودروجودشان خشم وتندی برانگیخت ، و آنان به مانند کلاغ هایی گرسنه که در قفس هایی تنگ از خشم به خود می لرزیدند و دندان هایشان را روی همدیگر می فشردند ، منتظراشاره ای ازسوی رییسشان بودند تا اورا تکه تکه کنند و لِهَش سازند . چون بمانند توفانی که پس از شکستن شاخه های بلند وتنه های خشک ، آرام گشت و ازسخن باز ایستاد، رییس فریاد کشید وگفت : جنایت کاربدبخت رادستگیرکنید وکتاب را ازدستش برگیرید واورابه یکی ازاتاق های تاریک « دیر» بکشانید ، هرکس به نمایندگان خدااهانت کند ، نه دراین دنیا بخشوده می شود ونه درسرای پسین .
پس راهبان همچون کرکس ها ی تاخته برشکار، براویورش بردند و بدنش رابا مشت و لگد کوبیدند و کتف بسته به اتاقی تنگ کشاندند ودررا به روی وی بستند .
یوحنا درآن اتاق تاریک چون پیروزمندی که دشمنش توانسته است وی را اسیر کند ، ایستاد واز پنجره ی کوچک مشرف برصحرای نورانی نگاهی انداخت ، چهره اش شاد شد ولذتی معنوی به او دست داد که سراسروجودش رادربرگرفته بود و آرامشی شیرین ، عواطفش راتسخیرکرده بودواحساس کرد که اتاق تنگ وتاریک، تنها پیکرش رازندانی کرده است ،اماروحش آزاد است وهمراه نسیم تپه ها ودشت ها به گردش مشغول است . گرچه دستان راهبان اعضای پیکرش رادردمند کردند اما احساسات وعواطف آرام گرفته درجوارمسیح ناصری راخدشه دار نکردند . انسان تا زمانی که عادل باشد ، ستم ها او را شکنجه نمی دهند و اگر حق به جانب وی باشد ، ستم کاری ها وی را نابود نمی سازند. سقراط ، لبخند زنان جام شوکران را سرکشید ، وپولس [8] با شادی سنگسار شد ؛ لیکن ضمیر پنهان آدمی است که اگر باآن مخالفت ورزیم ، دردمندمان می سازد واگرخیانتش کنیم ، مرگمان را می رساند .
پدرومادریوحنا،ازآن چه که برای تنها پسرشان رخ داد ، باخبرشدند و مادرباتکیه برعصایش به دیر آمد واشک ریزان برپاهای رییس افتاد و دست بوسان ازاوخواست که فرزندش را ببخشد وازنادانی اش بگذرد . رییس پس ازآن که چشمانش راهمچون موجودی برترازهمه ی جهانیان به سوی آسمان بالا گرفت ، گفت : ما از سبکسری فرزندت می گذریم و دیوانگی اش را می بخشیم ؛ اما دیر حقوق مقدسی دارد که باید برآورده شود . ما لغزش های مردم را با تواضع می بخشیم ، اماقدیس الیاس گذشت نمی کند وکسی که تاک هایش را تباه می سازد و کِشتش را می چَراند ، نمی بخشد .
مادردرحالی که قطره های اشک بر گونه های پرچین وچروکش می ریخت به او نگاهی انداخت و گردنبندی نقره ای را ازگردنش در آورد ودردست رییس گذاشت و گفت : من جزاین گردنبند ، چیزی ندارم ای پدرروحانی ! این هم هدیه ی مادرم در روز عروسی ام بود ، امید است که دیر آن رابه عنوان کفاره ی گناهان تنها فرزندم بپذیرد .
رییس گردنبند راگرفت ودرجیبش نهاد، سپس درحالی که مادریوحنا دستش را برای سپاس گزاری و منت پذیری می بوسید، گفت : وای براین نسل که آیات کتاب در آن وارونه گشته است ، فرزندان غوره می خورند درحالی که پدران ترش می کنند [9]. ای بانوی شایسته برو وبه خاطرپسر دیوانه ات نمازبگذارتا آسمان اوراشفا دهد و سلامتی وبهبودی اش ر به اوبازگرداند .
یوحناازاسارت آزادشد وگوساله هایش رابه جلوهدایت می کرد. درکنارمادرتکیه داده به عصا وخمیده زیربارسال های زندگی به کندی راه می رفت ، وچون به کلبه رسید ، گوساله هایش را به آغل راند وکنارپنجره به آرامی نشست و به غروب می اندیشید ؛ اندکی بعد شنید که پدرش در گوشی با مادرش این چنین می گفت : « سارا ! چقدربا من مخالفت کردی هنگامی که به توگفتم فرزندمان اختلال حواس پیدا کرده است . اکنون می بینم که با من مخالفت نمی ورزی ، چون کارهایش درستی سخنان من و همچنین سخنان رییس با وقار دیررا ثابت کرده است . پدر روحانی امروز به تو چیزی گفت که من از سال ها پیش به تو می گفتم .
یوحنا، یک ریز به غروب خورشید جایی که ابرهای به هم فشرده با پرتو های آفتاب ، رنگارنگ می شدند، نگاه می کرد .
عید فِصح سررسید ودست کشیدن از خوردنی ها جایش رابه پرخوری ازغذاهای خوش مزه داد . ساخت معبدجدید وبلند که درمیان خانه های شهر« بِشرّی » بر پا شده بود ، به پایان رسید ؛ پرستشگاهی به سان کاخ فرمانروایی که درمیان کلبه های حقیررعیت برپاست . مردم چشم به راه آمدن کشیشی هستند تا آن راافتتاح کند و مراسم عید پاک رادرمذبحش برپاکند . چون دریافتندکه به شهرنزدیک شده است ، دسته دسته به راه افتادند و اورادرمیان هلهله ی جوانان و تسبیح کاهنان و صدای آواز سنج ها و آهنگ زنگ ها و ناقوس ها وارد شهرکردند . چون ازاسب آراسته به زین زربفت و افسار نقره ای پیاده شد ، بزرگان ورهبران با زیباترین سخنان ازاواستقبال کردند ، و با قصیده ها و سروده هایی که آغازوانجامش سراسرمدح وستایش بود ، به او خوش آمد گفتند . چون به معبد جدیدرسید ، لباس های پرنقش و نگار طلایی مخصوصش رابه دوش افکند وتاج گوهرنشان برسرگذاشت وعصای پاسبانی آراسته به نقش های بدیع و سنگ های گران قیمت را به گردن آویخت ودرحالی که نوای درود و ذکرروحانی همراه کاهنان برلب داشت ، درمیان بوی بخورهای عطرآگین وشمع های افروخته چرخی گرداگردمعبد زد .
یوحنا آن هنگام درمیان رعیت و دهقانان بربالای ایوانی بلند ایستاده بود وبا دوچشم اندوهبارش به این صحنه می اندیشید ، وآه تلخی برمی آورد وازغصه های رنج آورمی نالید چون ازیک سو جامه های ابریشمی پر نقش و نگار، ظرف های زرین و گوهرنشان و بخوردان ها و مشعل های نقره ای گران قیمت می دید و ازسوی دیگرگروهی ازفقیران و تهدستان را که ازروستاها ومزرعه های کوچک آمده بودند تا شکوه این عید وجشن افتتاح کلیسا را ببینند . ازیک سوشکوه وتکبرکه جامه ی مخملی وابریشمی به دوش می اندازدوازسوی دیگربدبختی و بینوایی که درجامه های کهنه وفرسوده پیچ وتاب می خورد .
اینجاگروهی نیرومند وثروتمند هستند که با افسونگری ودعاخوانی، دین رانمایندگی می کنند ودرآن جا، مردمانی ناتوان و تحقیرشده هستند که به برپا خاستن مسیح ازمیان مردگان، پنهانی شادمانی می کنند و با آرامش نمازمی گزارند ودرگوش های خاک ، یواشکی ناله های سوزان که ازاعماق دل شکسته بلند می شود زمزمه می کنند . جایی ، رؤسا وبزرگان به لطف قدرتشان به مانند درختان سرو، زندگی ای همیشه سبز دارند، وجایی دیگربینوایان ودهقانان که درنتیجه ی فروتنی ، زندگی شان چون کشتی ای است که ناخدایش مرگ است وامواج دریا پهلوهایش را شکسته وبادها ، بادبانهایش راپاره پاره کرده اند ودرمیان خشم گرداب وتندی توفان درفرود وفرازاست . یک سو دیکتاتوری سنگ دل و سوی دیگرفرمانبرداری کور . کدام یک ازاین دوبسترتولد دیگری است ؟ آیا دیکتاتوری درختی نیرومند است که تنها درخاک نرم می روید ، یا پیروی کورکورانه است که به مانند کشتزاری دورافتاده ، فقط خارها درآن می رویند ؟
یوحنا به این اندیشه های دردآوروتفکرات شکنجه دهنده سرگرم بود و دستانش راروی سینه اش فشرد، گویی حنجره اش ازنفَس کشیدن بند آمد ه بود وترس آن داشت که سینه اش پاره پاره شود وبه زبان گویا بدل شود . همینکه جشن افتتاح پایان یافت ومردم خواستند که پراکنده شوند و بروند ، احساس کردکه درفضا روحی است که اورا برای موعظه کردن به نمایندگی برگزیده است . ودرگروه مردم قدرتی است که روحش را به حرکت وامی دارد واورا دربرابرآسمان وزمین برای سخن گفتن به پا کرده است ، لذا به سوی ایوان رفت و چشمانش را بالاگرفت وبا دستش به سوی آسمان اشاره کرد و با صدایی رسا که گوش ها را به شنیدن می طلبید ودیدگان را به سوی خود جلب می کرد ، فریاد زد و گفت :
بنگرای مسیح ناصری ِ نشسته درمیان دایره ی نوراعلا . از پشت گنبد کبود به این زمینی بنگرکه همین دیروزجامه عوض کرده است ، بنگر! ای پاسبان امین که چگونه خارهای بیابان، گردن شکوفه هایی را جمع کرده است که تودانه هایش راباعرق جبینت جان تازه ای دادی . بنگرای چوپان شایسته ، که پنجه های درندگان ، دنده های بره ی ضعیفی را زخمی کردند که توآن را برشانه هایت حمل کردی . بنگرکه خون پاکت دردل زمین فررفته است و اشک های سوزانت درقلب های بشرخشک شده است و نفَس های گرمت دربرابربادهای بیابان ، به لرزه در آمده است واین زمین که گام های تو آن رامقدس نمود، میدان جنگی شده است که سُم قدرتمندان ، دنده های درماندگان را له می سازد و دستان ستمکاران جان های ناتوانان را می ستانَد ...
فریادخواهی بینوایان که ازهرسوی این تاریک خانه بلند است را آنان که به نام تو برتخت نشسته اند ، نمی شنوند ؛ وناله ی غمگینان را، گوش های آنان که بربالای منبرها به نام تو سخن می گویند ، در نمی یابند ؛ بره هایی را که توبرای کلمه ی زندگی فرستادی ، کرکس هایی شدند که با دندان هایشان پهلوی بره هایی را می درند که توآن ها رابه آغوش گرفته بودی ؛ و کلمه ی زندگی که توآن را ازسوی خدا آورده ای دردل کتاب ها پنهان گشت وجایش را غوغایی ترسناک گرفت که از بیمش ، جان ها به خود می لرزند .
ای مسیح ! آنان برای شکوه نام های خود ، کلیسا ها و معبدها بر پا کردند و آن جا را با پارچه های حریروزر ِ گداخته پوشش داده اند درحالی که پیکربرگزیدگان فقیرت رادرکوچه های سرد ، برهنه رها کردند. فضا را ازدود بخورها و شعله ی شمع ها پرساختند اما شکم های آنانی که به حقیقت تو ایمان دارند راازنان تهی ساختند . فضا را سرود های مذهبی و ستایش ها انباشتند ، لیکن فریاد یتیمان وناله و آه سرد بیوگان را نشنیدند .
ای مسیح زنده ! باردیگر بیا ودین فروشان را ازمعابد خود بیرون کن ، آنان ، آن جا را غارهایی ساخته اند که افعی های نیرنگ و فریبشان درآن می خزند . بیا و به حساب این سزارهای یاغی برس ، آنان هرآن چه که از آن ِِ ضعیفان و خدا بود را به زور گرفتند . بیا وبه درختان تاکی بنگر که تو خود با دستت آن هاراکاشته ای ،ولی کرم های طمع تنه هایش راخورده اند و گام های درراه ماندگان خوشه هایش را له کرده اند . بیا و کسانی راکه برصلح وآشتی امین گردانیدی ببین که چگونه گروه گروه شدند و با هم به دشمنی برخاستند وبه جان هم افتادند ، ودراین میان ، قربانیان جنگ هایشان تنها ، جان های غمبارودل های به تنگ آمده ی ما بود ...
درعید ها وجشن هایشان صداها را با گستاخی بلند می کنند و می گویند : عظمت وشکوه، در آسمان از آن ِ خداست ودرزمین صلح وآشتی برقراراست و شادی وسروردرمیان مردم ماندگار . آیا پدر آسمانی تو شکوه وعظمت می یابد از این که لبان پرگناه و زبان های دروغگو ، نامش رابرزبان آورند ؟ آیا درزمین صلح وآشتی برقراراست درحالی که توش و توان فرزندان بدبختی درمزرعه ها دربرابرخورشید ازبین می رود تا به دهان زورمندغذا رساند و شکم ستمکاررا پرکند ؟ آیا شادی درمیان مردم وجود دارد درحالی که بینوایان با چشمان ناامید به مرگ طوری می نگرند که انسان شکست خورده به منجی اش می نگرد ؟
این چه صلحی است ای مسیح شیرین گفتار ؟ آیا در چشمان کودکانی است که به سینه های مادران گرسنه شان درخانه های تاریک و سرد تکیه می دهند ؟ یا درپیکرفقیران خفته برتخته سنگ هایی است که چشم به راه تکه نانی هستند که کشیش های دیر آن ها را برای خوک های چاقشان می اندازند ، اما آن مردم به آن دست نمی یابند ؟
این چه خوش حالی است ای مسیح زیبا ؟ آیا خوش حالی به این است که فرمانروا با خرده نقره هایش نیروی مردان وشرف زنان رابخرد، آیا به این است که ما خاموش شویم و بردگان جسم وجان آنانی بمانیم که درخشش طلای مدال ها وجلای سنگ های قیمتی و ابریشم لباس هایشان ، چشمان ما را به ترس و وحشت می اندازد ، یا به این است که افشاگرانه ودادخواهانه فریاد برآوریم تا به سبب آن ، مزدورانشان رابه سوی ما گسیل دارند و با شمشیرها و سم اسبانشان برما تاخت آورند ودرنتیجه آن جسم وجان زنان و کودکانمان له شود وزمین ازبسترخون های جاریمان مست وسرخوش شود ؟
ای مسیح توانا، یا دستت را بگشا و برمارحمی نما، چرا که دستان ستمکارقوی است وبرما سلطه دارد ، یا مرگ رابرسان تا مارابه گورستان بَرد، همان جایی که درسایه ی صلیبت تاآمدن دوباره آرام بخوابیم ، چون زندگی ما ، زندگی نیست ، ظلمتی است که شبح های شریردرآن ازیکدیگرگوی سبقت می ربایند ، بیابانی است که در گوشه گوشه اش مارهای ترسناک می خزند ؛ وروزهای ما ، روزنیست بلکه شمشیرهای تیزی است که شب ، آن رادر لحاف های خوابگاه ما پنهان می کند و صبح ، هنگامی که عشق به ماندن ، ما رابه سوی صحرا می رانَد ، آن ها رابربالای سر ِما ازنیام برمی کشد . ای مسیح ، با این مردمی که درروزرستاخیزچون ازمیان مردگان برخیزی به توخواهند پیوست ، مهربان باش وبرضعف و خواری شان رحم نما .
یوحنا درمیان مردمی که برخی خرسند و آفرین گو بودند و برخی دیگرخشمگین ومتنفر، با آسمان درد و دل می کرد . این یکی می گفت : جزحق برزبان نرانْد وبه نمایندگی ازما دربرابرآسمان سخن گفت ، چون ما مظلوم هستیم . ودیگری می گفت : او جن زده است و به زبان روحی شریرسخن می گوید . آن یکی می گفت : ما هرگزچنین سخن یاوه ای راازپدران و نیاکان خود نشنیده بودیم و اکنون نیزنمی خواهیم چنین سخنانی رابشنویم . یکی دیگردرگوش بغل دستی اش آهسته می گفت : من چون صدایش راشنیدم ، لرزشی جادو کننده احساس کردم که قلبم را ازجایش تکان داد ، اوبا قدرتی ناشناخته حرف می زد . دیگری پاسخش می دهد : بله ، لیکن بزرگان به نیازهای ما ازما آگاه ترند ، پس خطاست اگربه آن ها شک کنیم . درهمین حال که این صداها ازهرگوشه به هوامی خاست ومانند صدای تلاطم امواج به هم می پیوست و آن گاه درهوا ناپدید می شد ، یکی ازکاهنان آمد و یوحنا را دستگیرکرد وبه پلیس تحویل داد وآنان وی رابه مقرحاکم بردند. چون ازاو بازجویی کردند ، هیچ پاسخی نداد ، وبه یادآورد که مسیح دربرابر شکنجه کنندگانش ساکت وخاموش بود ، پس اورابه زندانی تاریک بردند ، ودرآن جا با تکیه بر دیوار سنگی ، آرام خوابید .
بامداد روز بعد پدر یوحنا آمد ودربرابرحاکم به جنون تنها فرزندش گواهی دادو گفت : سرورم ، خیلی وقت ها می شنیدم که درتنهایی پرت وپلا می گفت ودرباره ی چیزهای عجیب و غریب که حقیقت نداشت ، سخن می گفت ، بسا شب ها که بیدارمی مانْد وبا سکوت شب با سخنانی نا مفهوم ، رازونیازمی کرد ، سایه های شب رابا صدایی هراس انگیز مانندفالگیرها وجادوگران صدا می زد . سرورم ، از جوانان محله که با او نشست وبرخاست داشتند، بپرس ؛ آنان می دانند که عقل و هوشش از او رخت بربسته است ، آنان با وی سخن می گفتند لیکن او پاسخشان نمی داد، واگرهم چیزی می گفت ، سخنانش نامفهوم بود وربطی به حرف آنان نداشت . از مادرش بپرس ، اوازهمه بهترمی داند که حواس و مشاعرش راازدست داده است . مادرش بارها وی رادیده است که با دو دیده ی شیشه ای خشکش به آسمان چشم می دوخت و شنیده است که با شادمانی بسیار درباره ی درختان وجوی ها وشکوفه ها وستارگان حرف می زد؛ بمانند کودکان که درباره ی موضوعات کوچک و بی ارزش سخن می گویند . ازراهبان دیربپرس ! وی دیروزبا آنان به نزاع برخاست و عبادت و نیایششان را تحقیرنمود وپاکی زندگی شان را ندیده گرفت . اودیوانه است ، سرورم ! لیکن برمن ومادرش دلسوزاست . اودرزمان پیری ، خرج زندگی ما راتامین می کند وبه خاطررفع نیازهای ماعرق جبین می ریزد ، به لطف خود با او وما مهربان باش وپدری کن و از دیوانگی اش در گذر .
یوحنا آزاد شد ، و دیوانگی اش در کوی وبرزن برسرزبان ها افتاد وجوانان نامش رابرزبان می آوردند و سخنانش رامسخره می کردند ودختران با چشمان تاسف بار به او می نگریستند و می گفتند : آسمان کارهای عجیبی با انسان می کند ، دراین جوان ، زیبایی چهره را با جنون گردآورده است و درخشش زیبای چشمانش رادرکنارتاریکی جان بیمارش نهاده است .
میان آن دشت ها و تپه های آراسته به گیاهان و شکوفه ها ، یوحنا در کنار گوساله هایی که از رنج های آدمیزاد بی خبر بودند وبه چرای علف های خوش عطر وبوسرگرم شده بودند ، می نشست و با چشمان اشکبار سوی روستاها و کشتزارهای پراکنده دردوسوی هامون نگاه می کرد وبا برآوردن آهی سرد وعمیق این سخنان را تکرارمی کرد :
« شما بسیار هستید ومن تنها ، درباره ی من هرآنچه می خواهید بگویید وبامن هرطورکه می خواهید رفتارکنید ، { اما بدانید } که گرگ ها میش رادرتاریکی شب شکار می کنند و می درند ، لیکن آثار خون هایش برروی شن های بیابان باقی می مانَد تا فجر دررسد و خورشید برآید » .
برگردان فارسی رمان « یوحنا المجنون » ازشاعر بلند آوازه ی معاصر عرب : جبران خلیل جبران
از کتاب ( عرائس المروج )چاپ نخست ، 1427 هـ / 2006 م ، طبع : مؤسسة الأعلميّ للمطبوعات .
حمزه علی استارمی ، بهمن ماه 1388
[1] - فیلسوفان یونان باستان ازامپدولکس به بعد اعتقاد داشتند که جهان هستی از چهارعنصر: آب ، باد ( هوا ) ، خاک و آتش ساخته شده است .
[2] - کتاب مقدس مسیحیان ازدو بخش اصلی تشکیل می شود : 1– عهد قدیم ، که بیش از سه چهارم این کتاب را دربرمی گیرد و برای مسیحیان ویهودیان معتبر است . 2– عهد جدید ، تنها مورد قبول مسیحیان است و شامل چند کتاب وچندین رساله است . این مجموعه با چهارانجیل : مَتی ، مَرقُس ، لوقا و یوحنا آغازمی شود ، پس ازآن کتاب اَعمال رسولان ، سپس چندین رساله می آید وبا یک مکاشفه پایان می یابد .
[3] - صومعه ای ثروتمندکه درشمال لبنان واقع است واراضی وسیع وحاصلخیزی دارد و به صومعه ی قدیس الیاس معروف است . ده ها تن ازراهبان معروف به فرقه ی آلئوپان درآن زندگی می کنند وبه کسب معارف مسیحی مشغول هستند .
[4] - عیدی است که شام پایانی مسیح به همراه یارانش رابه یاد می آورد و مسیحیان دراین شب اعمالی رابه یاد آن رویداد تاریخی انجام می دهند ؛ یهودیان نیزعیدی به همین نام دارند ( آن را پِسح هم می نامند) که یادآور خروج حضرت موسی به همراه پیروانش از مصرورهایی ازستم وبیداد مصریان می باشد .
[5] - مسیحیان رادرباره ی مسیح دونظریه است : مسیح پیامبرکه وجودی زمینی و بشری دارد ، ومسیح آسمانی که روح خدا و بلکه خود خداست و خدا درجسم وجانش حلول یافته و خدای متجسّد گشته است ؛ پس مسیح پیامبرنیست بلکه روح خدا وخود خداست .
[6] - ترجمه ی کلمه ی « باره » می باشدکه درعهد امپراطوری عثمانی به کم ارزش ترین واحد پول گفته می شده است .
[7] - نام کوهی است که ( به باورمسیحیان ) مسیح بربالای آن به دار آویخته شد .
[8] - یکی ازرسولان مسیح وازارکان آیین مسیحیت است که به تاریخ 68 میلادی کشته شد .
[9] - کنایه از این که فرزندان کارهایی می کنند و سخنانی بر زبان می آورند که( به زعم کشیش ) با آموزه های دینی سازگار نیست اما پدران ومادران رنج می کشند و احساس گناه می کنند .